Template By: LoxBlog.Com
آباژور طرح خورشید
یاس برای همه
جملات ناب
شکلات تلخ
استقلالی هاش بیان تو
سمت خدا
بسیجیان حوزه 6
خواندنيهامفيدترين وبلاگ
انتظارفرج
گلچین کلیپ مذهبی
نمکدون(طنزوسرگرمي)
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
انتظارسبز
و آدرس
www.nikdin.LoxBlog.com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
اشعار روز مبعث
حافظ شیرازی
ستاره ای بدرخشيد و ماه مجلس شد دل رميده ما را انيس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
ببوی او دل بيمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد
بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی يار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پيمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزيز وجودست شعر من آری قبول دولتيان کيميای اين مس شد
خيال آب خضر بست و جام کيخسرو بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
زراه ميکده ياران عنان بگردانيد چرا که حافظ از اين راه برفت و مفلس شد
سعدی شیرازی
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص) سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست در نظر قدر با کمال محمد (ص)
وعده دیدار هر کسى به قیامت لیله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس بوکه قبولش کند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)
تا عيان از پرده شد حسن دل اراى محمد (ص) شد جهان روشن زنور چهر زيباى محمد (ص)
تيرگيهاى ضلالت پاك شد از چهره گيتى بر طرف شد گرد غم از يك تجلاى محمد (ص)
یا ایها المدثر
از سالها عزیمت
گویا که آمدی تو!
سردی ز چیست آخر؟
میلرزی از چه احمد؟
این بار آمدی تو!
این بار گو چه دیدی
در حال روزهداری
وقت نماز آری؟!
این بار گو چه دیدی؟!
این بار آمدن نیست
این بار فرق دارد
انگار رفتنی شد
چشمان برق بارد
انگار آشنایی میخواندت محمّد
میگویدت صدا با
آرامشی مؤثر
برخیز ای محمّد
یا ایها المدثر
علی موسوی گرمارودی
خاستگاه نور
غروبی سخت دلگیر است،و من بنشستهام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگویند:"روزی روزگاری، محبط وحی خدا بودست،
ونام آن حرا بودست"
برون از غار ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نو بالی
کنار غار،از هر سنگ،هر صخره، پرد بر صخرهای دیگر
و میجوید به کاوشهای پیگیری، نشانیهای مردی را
و پیدا میکنم گویی نشانیها که میجویم:
همانست، اوست،
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، نوجوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین،آن راستین،آن پاکدل، آن مرد.
و شوی برترین بانو؛ خدیجه
نیز،آن کس، کو سخن جز حق نمیگوید وغیر از حق نمیجوید
وبتها را ستایشگر نمیباشد.
واینک؛ این همان مرد ابر مرد است
" محمد " اوست.
پلاسی بر تن است او را،
و میبینم که بنشسته ست چونان چون همان ایام
همان ایام کاین ره را بسا بسیار میپیمود،
وتنها مینشست اینجا،
غمان مکه ی مشؤوم آن ایام را با غار مینالید...........
و میبینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را، که میگوید:
" خدای کعبه، ای یکتا!
درودم را پذیرا باش، ای برترو بشنو آنچه میگویم
پیام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو
پیام تلخ دختر بچگان، خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیر بار، وز آزادگی مهجور
پیام آنکه افتادست در گرداب.
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست، کاین شبها بسی تار است ...
بدین هنگام
کسی، آهسته، گویی چون نسیمی،می خزد در غار.
محمد را صدا آرام میآید فرود از اوج
و نجوا گونه میگردد، پس آنگه میشود خاموش.
و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
"بخوان!".......
اما جوابی بر نمیخیزد.
محمد سخت مبهوت است گویا،..... کاش میدیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز میگوید:
" بخوان!" ....
اما محمد همچنان خاموش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گویی،- گفت:
"........من خواندن نمیدانم!"
همان کس باز پاسخ داد:
" بخوان! بنام پرونده ی ایزدت،کو آفرینندست ........."
و او میخواند اما لحن آوایش،
به دیگر گونه آهنگ است،
صدایی گو خدا رنگ است .
می خواند:
" بخوان به نام پرونده ی ایزدت کو آفرینند ست ..."
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم.
غروب است و افق گلگون و خوشرنگ ا ست
و من بنشستهام اینجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگویند:" روزی روزگاری مهبط وحی خدا بود ست
و نام آن "حرا" بود ست..."
نظرات شما عزیزان: